اهالی آشخانه، حالا همه نشانی خانه براتیها را میدانند؛ همین پنجشنبه گذشته بود که آنها در میدان اصلی شهر به استقبال ورود سعید، مرزبانی رفتند که 15ماه تمام در اسارت تروریستها بود؛ یعنی از روز 6 اردیبهشت سال گذشته که آن حادثه تلخ در مرز میرجاوه رخ داد و تروریستها با حمله به مرزبانها 10نفر را به شهادت رساندند و سعید را ربودند و رفتند. سعید براتی که پس از ماهها اسارت حالا به آغوش گرم خانوادهاش بازگشته، در گفتوگو با همشهری از جزئیات روز حادثه و ماههای اسارتش در بند تروریستها میگوید.
- از روز حادثه بگو؛ همان روزی که تو و بقیه مرزبانها هدف حمله تروریستها قرار گرفتید.
آن روز 12نفر بودیم. سوار تویوتای مرزبانی شدیم و برای مأموریت و گشتزنی به سمت میلهای مرزی رفتیم. آنجا منطقهای کاملا جنگلی است که احتمال میرفت اشرار و تروریستها از آنجا وارد کشور شوند. در بین راه برای لحظهای ماشین توقف کرد. فکر کنم راننده متوجه کمین شده بود و همان موقع بود که تروریستها به ما حمله کردند. سلاح سنگین و کلاش و گرینوف داشتند و تعدادشان زیاد بود. درگیر شدیم اما آنها ناجوانمردانه بچههای ما را زدند. 9نفر از همرزمهای من همان اول شهید شدند. من هم 3تیر خوردم.
- چند نفر بودند؟
دقیق نمیدانم اما حدود 20نفری بودند.
- بعد چه اتفاقی افتاد؟
وقتی مطمئن شدند از طرف ما تیراندازی نمیشود به طرفمان آمدند. به بعضیها تیر خلاص زدند. من از درد بهخودم میپیچیدم. یکی از آنها دستم را گرفت و به زور بلندم کرد و خواست همراهشان بروم.
- ماشین داشتند؟
اولش نه. من خونریزی داشتم و با همان وضعیت مجبورم کردند که پا به پای آنها بروم. به سمت پاکستان حرکت کردیم و هوا تاریک شده بود. سرم گیج میرفت و جای زخمهایم میسوخت. از نفس افتاده بودم اما تهدید میکردند که اگر حرکت نکنم با یک تیر خلاصم میکنند. خدا خواست که در آن وضعیت بتوانم راه بروم.
حتی یکبار از هوش رفتم و روی زمین افتادم اما دوباره بلند شدم و به حرکت ادامه دادم. مطمئن بودم که اگر این بار از حال بروم تیر خلاصی میزنند. فقط دعا میکردم و ذکر میگفتم و از خدا میخواستم که نجاتم بدهد. حدود 5ساعت در آن وضعیت پیاده رفتیم تا به ماشینهایشان رسیدیم. در بین راه عده دیگری از تروریستها هم به آنها اضافه شدند و حالا حدود 40تا 50نفر بودند.
- زخمت را پانسمان نکردند؟
نه. وقتی به ماشینها رسیدیم، کاملا گیج بودم. خون زیادی از من رفته بود. مرا پشت یک لندکروز انداختند و حرکت کردند.
- تو را کجا بردند؟
نمیدانم. در آن وضعیت فقط تلاش میکردم از هوش نروم. 3یا 4شبانهروز در راه بودیم. چشمم را بسته بودند که جایی را نبینم. در این مدت فقط گاهی وقتها برای استراحت توقف میکردند و دوباره حرکت میکردیم. بعد از 3یا 4روز در منطقهای بیابانی به یک خانه گلی رسیدیم و مرا داخل اتاقی انداختند و چشمهایم را باز کردند. خانه که نه، با خشت و گل جایی شبیه کپر درست کرده بودند. داخل دخمهای که من بودم، فقط یک سوراخ بود که میشد آسمان را دید و فهمید روز است یا شب. یک موکت سفت کهنه هم کف آن پهن کرده بودند و موش و حشره داخل آن، این طرف و آن طرف میرفتند.
- زخمت را پانسمان نکردند؟
وقتی به آنجا رسیدم، بعد از چند روز بالاخره سراغ زخمهایم آمدند. با همان وسایل دم دستی که داشتند گلوله را درآورند و زخمم را بهصورت کاملا ابتدایی پانسمان کردند. روزهای اول بهخاطر عفونت شرایط وحشتناکی داشتم و رفته رفته زخمهایم بهتر شدند.
- در همه این 15ماه داخل همان دخمه بودی؟
چند بار جایم را عوض کردند. مثلا وقتی تصور میکردند که محل نگهداری من لو رفته و ممکن است حمله شود، چشمها و دستهایم را میبستند و سوار ماشین میکردند و به راه میافتادند. 6-5ساعتی با ماشین در بیابان رانندگی میکردند و بعد به یک دخمه گلی مثل قبلی میرسیدیم و مرا که داخل آن میانداختند چشمهایم را باز میکردند. حتی گاهی هنگام تغییر مکان، به یکی از همان مکانهایی میرفتیم که مدتی قبلتر در آنجا بودیم.
- این دخمههایی که میگویی، همهشان در بیابان بود یا در مناطق مسکونی هم بود؟
راستش من همه 15ماهی که در اسارت آنها بودم در همین دخمهها بودم و اصلا بیرون را نمیدیدیم. اگر چهرهام را با قبل مقایسه کنید، میبینید که کاملا پوستم سفید شده است چون اصلا نور را نمیدیدم. فقط هنگام شبها که اجازه میدادند به دستشویی بروم، میتوانستم اطراف را ببینم. آنجا بیابان بود و هیچ آبادیای پیدا نبود. پر از درختهایی مثل درختهای گز بود که اسمشان را نمیدانم.
- در طول روز چه کار میکردی؟
همهاش دعا میکردم و قرآن میخواندم.
- قرآن را آنها در اختیارت قرار داده بودند؟
بله. در ماههای اول همهاش التماس میکردم که به من قرآن بدهند تا آرام شوم. اول قبول نمیکردند اما وقتی دیدند حالم بد شده، بالاخره قبول کردند و یک جلد قرآن به من دادند. پس از آن خود را با خواندن قرآن و دعا آرام میکردم.
- با آنها همصحبت نمیشدی؟ با تو حرف نمیزدند؟
گاهی وقتها که میدیدند حالم خیلی بد است، تلاش میکردند دلداریام دهند. میگفتند ما تو را نمیکشیم و آزادت میکنیم. در آن زمان حدس میزدم که برای آزاد کردن من بهدنبال اخاذی و گرفتن پول هستند.
- گفتی شرایط نگهداریات سخت و وحشتناک بود. غذا چطور؟ چه چیزهایی برای خوردن به تو میدادند؟
صبحها نان و چای میدادند که البته خیلی وقتها از نان خبری نبود. یک لیوان چای تلخ و سیاه میدادند و ظهر که میشد از ناهاری که خودشان میخوردند به من هم میدادند. یک روز عدسی، یک روز سیبزمینی و... تنوع غذایی نبود و درست مثل یک گروگان با من رفتار میکردند. تنها چیزی که در این مدت مرا زنده نگه داشت، امید به دیدن دوباره خانوادهام بود. میدانستم بالاخره مأموران اطلاعاتی مرا آزاد میکنند و در نهایت نیز همین اتفاق رخ داد. اگر آن قرآن را به من نمیدادند شاید دوام نمیآوردم.
- روزی که آزاد شدی، چه اتفاقی افتاد؟
روز نبود. شب بود. هوا تاریک بود و آنها که حدس زده بودند محل نگهداری من لو رفته، آماده میشدند که مرا به جای دیگری منتقل کنند. چشمها ،دستها و حتی پاهایم را بسته بودند و منتظر بودم دوباره مرا سوار ماشین کنند که صداهایی شنیدم. صدای شلیک گلوله و بعد همهچیز ساکت شد. پس از آن یکی در گوش من گفت: نگران نباش، همهچیز تمامشده ولی فعلا نمیتوانیم چشمت را باز کنیم. فهمیدم بهخاطر مسائل امنیتی است. مرا سوار ماشین کردند و به راه افتادیم. نفهمیدم چند نفر بودند. در طول مسیر مدام دلداریام میدادند و با حرفهایشان کاملا آرامم کردند و فهمیدم که همه سختیهایم تمام شده. وقتی وارد خاک ایران شدیم، چشمهایم را باز کردند و مرا در آغوش گرفتند. پس از آن مرا به تهران منتقل کردند و در نهایت تحویل خانوادهام دادند.
- وقتی آزاد شدی چه احساسی داشتی؟
احساسم قابل گفتن نیست. من شرایط خیلی سختی را تحمل کردم و همه آرزویم دیدن دوباره خانوادهام بود. میدانم که اگر دعای مردم و تلاش دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی نبود، هرگز آزاد نمیشدم.
- برنامهات برای آیندهات چیست؟
از وقتی به خانه برگشتهام، خیلیها به دیدنم آمدهاند. آنقدر سرمان شلوغ است که فرصت نکردهام به آینده فکر کنم. همه به من و خانوادهام لطف دارند و مردم سنگ تمام گذاشتند. من لیسانس حسابداری هستم و میخواهم ابتدا بهدنبال کار بروم و بعد هم ازدواج کنم. دلم برای زندگی تنگ شده است.
نظر شما